فصل ۲۸ و۲-۲۷ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
زمان عید نوروز کم کم فرا می رسید . من مانند دوران تجردم در خانه پدرم بودم . مهتا اغلب به من سر می زد و تا پاسی از شب گذشته با بچه هایش نزد من می ماند این روز ها خستگی رو به راحتی می شد در چهره ی ناصرخان دید . می دانستم کار ها تجارتخانه بسیار سنگین است و نبود پدر باعث زحمتش می شود . سال جدید تحویل شد و ما در خانه ی آقاجان سر سفره ی عید هر یک به نوبه خویش دعا کردیم . پریا دستهایش را در هم گره کرده بود و زیر لب ذعا می خواند . از دیدن دهان بی دندان و آن چشمان معصوم که دائما به سوی من خیره می شد ٬ خنده ام گرفت . خم شدم و صورتش را بوسیدم . رضا هم به تقلید از پریا دعا می خواند . اما توجهش به شیرینی های سر سفره بود . بعد از دعا هدایا ی بچه ها را دادم و صورت هر یک را بوسیدم . خاله جان راست است که دعا عای سر سفره ی هفت سین مستجاب می شود؟ بله عزیزم . چرا ؟ چون می گویند شگون دارند . شگون یعنی چه ؟ یعنی این که آمد دارد . بد شگون یعنی چه ؟ یعنی آمد ندارد . یعنی نحسی می آورد . خاله جان شما بد شگون نیستید . با حرفش مهتا خم شد و با حیرت صورتش را نگریست . این چه حرفی بود که به خاله زدی ؟ این حرف را که گفته است ؟ پریا خنده ای معصومانه کرد و گفت : می دونم خاله جانم آمد دارد . یعنی آمده است خانه ی عزیز و پدر و بزرگ بماند اما زن دایی مهوش هر وقت به خانه ی بابا جمشید و مامان طاهره می آید می گوید دیبا بدشگون است . از حرف پریا بند دلم پاره شد . اشک در چشمانم حلقه زد اما مانع ریزشش شدم . پریا بلند شد و صورتم را بوسید و دست هایش را دور گردنم حلقه کرد : خاله جان بگو حرف زن دایی راست است ؟ مهتا پشت دستش زد و گفت : بس کن پریا . زن دایی مهوش اشتباه می کند . دیگر دوست ندارم این حرف ها را تکرار کنی . ببین خاله جانت را ناراحت کردی . آره خاله جان شما را ناراحت کردم ؟ نه خاله جان اصلا . می خواهی بگویم چه دعایی کردم ؟ بله دوست دارم بشنوم . ناصرخان پریا را از آغوش من جدا کرد : اینقدر به خاله ات نچسب . دیبا داشت خفه ات می کرد چرا هیچ نمی گویی ؟ بگذارید بچه راحت باشد پسر دایی . بگو پریا جان . اول دعا کردم بابام همیشه زنده باشد . بعد هم دعا کردم شما شوهر کنید یک بچه ی گرد و قلمبه بیاورید من مثل عروسکم با او بازی کنم . همه از حرفش خندیدیم .ناصر و مهتا هر دو گفتند . انشالله اما خنده هایم من دروغین بود ... حسرت بوسه ای مادرانه به فرزندم مرا به آتش می کشید . تعارف هایمان به پایان رسید . همه به همدیگر هدیه ای دادیم . ناصرخان بعد از این که کمی سر به سرمان گذاشت رو به مهتا کرد و گفت : بچه ها پیشنهادی دارم که دوست دارم شما هم بپذیرید . هنوز خودم تصمیمی نگرفته ام . جواب قطعی من مشروط بر این است که شما هم بپذیرید . مهتا خندید و گفت : بگو ناصرخان . ما سراپا گوشیم . ناصر در حالی که دستی به طرف ظرف آجیل می برد گفت : امسال با هر سال فرق دارد . نه آقاجانت هست و نه ما مهمانی خواهیم داشت . تمام مهمان هایمان زمانی می آیند که آقاجانت از مسافرت برگردد . که هم عید دیینی آمده باشند و هم دیدن حجاج . هر دو گفتیم : بگویید ناصرخان . این قدر کشش ندهید . دیروز عصر ماکان به تجارتخانه آمد و پیشنهاد داد روز دوم عید یعتی فردا همگی با هم عازم شمال شویم . او ویلایی آنجا دارد که محل مناسبی برای اقامت است . درضمن دیبا خانم ٬ ماکان افزود آب و هوای آن منطقه می تواند آرامش خاصی را به تو بدهد . وقتی چنین پیشنهادی داد دیدم خیلی وقت است که سفر نرفته ایم و احتیاج به تنوع داریم . خب حالا نظر شما چیست ؟ هردو با شادی گفتیم : ما موافقیم . ناصر در حالی که رضا را در آغوش می گرفت گفت : پس بروید برای فردا آماده شوید ساعتی دیگر ماکان برای گرفتن خبر می آید . من و مهتا هر دو شا از این سفر ٬ مثل بچه ها به طرف اتاق من دویدیم . قرار شد اول چمدان مرا ببندیم و بعد بریم خانه ی مهتا تا آنها لوازم مورد نظرشان را بردارند . عصر زنگ زدیم آرایشگری بیاید و موهایمان را بیاراید . بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم . من از این که مورد توجه کسی قرار گرفته بودم و از این که دیگر روز ها را به شب نمی دوختم و زانوی غم بغل نمی گرفتم ٬ دلشاد بودم . فصل ۲۸ ماکان از راه رسید . بعد از سلام و احوال پرسی به بچه ها عیدی داد و بسته ای طریف و زیبا هم به من داد : این هم هدیه ای برای دیبا خانم . باز کن ببین می پسندی ؟ در جعبه ی طریف را گشودم .عطری ظریف و خوش بود ساخت پاریس در آن قرار داشت . یا خوشحالی هدیه را گرفتم و تشکر نمودم . سپس به اتاقم رفتم و کفش هایی را که عیدی برای ماکان خریده بودم ٬ به او تقدیم کردم . تشکر کرد و سلیقه ام را تحسین نمود . در حالی که ککانر دست ناصر خان نشسته بود ٬ چشم هایش را برای لحظه ای پر از شراره های عشق یافتم . اما بر خود نهیب زدم . نه دیگر برای من بس است . یک بار عشق او را در ترازوی عمل قرار دادم اینک او برایم دوستی خانوادگی است و بس . من و مهتا از جا برخاستیم و برای درست کردن موهایمان به اتاق مخصوص رفتیم . من می خواستم موهایم را پسرانه کوتاه کنم . قبل از خروج از ماکان دعوت کردیم شام را با ما صرف کند و او به اصرار ناصرخان پذیرفت . هنگام خروج از اتاق رو به من کرد و گفت : دیبا خانم امیدوارم این سفر روحیه ی شما را عوض کند . متشکر سرهنگ . موهایم را کوتاه کردم و دستی به سر و رویم کشیدم . چهره ام به کلی تغییر کرده بود . با این که خطوط غم و غصه را به راحتی می شد از چهره ام خواند هنوز رنگ و بوی جوانی را از دست نداده بودم . سر میز شام متوجه ی نگاه های ماکان شدم که مشتاقانه مرا می نگریست . بعد از صرف شام همگی به اتاق مهمان خانه رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت مرد ها گل کرده بود . من و مهتا هم گوشه ای نشسته بودیم و از خاطرات کودکیمان حرف می زدیم . خیلی وقت می شد که به یاد آن دوران یافتاده بودیم . چه لحظه های زیبایی داشتیم . همه غرق در لذت و شادی بودیم . کجا من این چنین قلبم غمخانه بود ؟ پریا خوابش می آمد و بهانه می گرفت که باید ناصرخا مرا به اتاق ببرد . ناصرخان سعی کرد او را آرام کند اما فایده ای نداشت . مهتا دایه را صدا زد : دایه جان پریا بی تابی می کند . اما پریا گریه سر داد و گفت : من بابا ناصر را می خواهم . ناصر به اجبار برخاست . سرهنگ اجازه می دهید چند لحظه از حضورتان مرخص شوم ؟ زود بر می گردم . می بینید که این بچه بی تابی می کند . سپس دست او را گرفت و از سالن خارج شد . ماکان بی مصاحب ماند و من و مهنا به رسم ادب سر حرف را با او باز کردیم . او از سفر اخیرش به پاریس سخن می گفت و ما هر دو به حرف هایش به دقت گوش می دادیم . یعنی حرفی نداشتیم با او بزنیم . میان حرف ماکان مهتا از او اجازه خواست و از اتاق خارج شد . با رفتن مهتا هر دو ناگهان خاموش شدیم . فقط صدای نفس هایمان بود که به گوش می رسید . من مثل همیشه مشغول جویدن ناخن هایم شدم . یکباره ماکان لب گشود : دیبا بسیار زیبا شده ای . این را می دانستی ؟ حتی زیبا تر از۸ سال پیش که تو را دیدم . یادت می آید ؟ با حسرت سر بلند کردم : آه بله . به راحتی آن روز ها را به خاطر می آوریم اما..... لمیدوارم این سفر به تو خوش بگذرد . متشکرم که به فکر من هستید . دیبا بگو مرا بخشیده ای ؟ سکوت کردم . در چه مورد حرف می زنید ؟ یعنی تو نمی دانی ؟ نه هرچه بوده در خاطر من رو به فراموشی گذارده . هیچ دوست ندارم از آنها یاد کنم . در موردشان سخن نگویید . ماکان ساکت شد . سیگاری آتش زد و آرام از جا برخاست . پشت پنجره ایستاد و به آسما چشم دوخت . نگاهش به دور دست ها بود . با حالت شاعرانه ای گفت : ببین چه شب زیبایی است . من امشب را هرگز فراموش نخواهم کرد . حرفش را تصدیق کردم . ************************ صبح روز بعد همگی عازم سفر شدیم . ماکان با اتومبیل خودش می امد و ما هم با اتومیبل ناصرخانم . قبل از رفتنمان دایه همگی را از زیر کلام قرآن مجید عبور داد . زمانی که رویم را می بوسید گفت : از فرصت ها استفاده کن . دیگر از این فرصت ها پیش نمی آید . سه ساعتی می شد که از تهران خارج شده بودیم . هوای شرجی و نسیمی که از سمت درختان می وید روحم را تازه می کرد . پریا ذوق زده بود و در آغوشم آرام و قرار نداشت . خاله جان می رویم دریا ؟ بله عزیزم . خاله دریا بزرگ است ؟ بله خیلی هم بزرگ است . بگو اندازه ی چی ؟ یزرگ تر از حوض خانه ی پدر بزرگ . پزیا خندید و از شادی صورتم را بوسید . مهتا سرش را به صندلی تکیه داد . دیبا ببین چه هوای تازه ای . آدم باید ریه هایش را پر کند . کمی بعد ماشین ها را کنار زدیم تا کمی استراحت کنیم و ناهار بخوریم . در رستورانی دنج و آرام نشستیم . ماکان رو به من کرد و گفت : خانم ها چی میل دارند ؟ من و مهتا به هم نگریستیم و سپس من گفتم : هرچه بقیه بخورند . خب من و ناصرخان طالب اوزون برون هستیم . شما هم موافقید ؟ البته . ناهار را اوردند همی با خنده و شوخی ناهار را صرف کردیم . زمان مراجعت رسید ماکان جلو آمد و به آرامی به ناصرخان گفت : اگر اجاززه بدهید دیبا خانم و پریا در ماشین من بشینند . به خدا ناحقی است . از بی هم صحبتی دلم ترکید . ناصرخان گفت : از نطر ما اشکالی ندارد البته اگر خود دیبا موافق باشد . ماکان بعد از شنیدن نظر مساعد ناصرخان رو به من گفت : دیاب خانم به من افتخار می دهید تا متل قو مرا همراهی کنید و مصاحب لحظاتم شوید ؟ همراه پریا در صندلی عقب نشستم . ماشین را روشن کرد و به راه خود ادامه دادیم . حواسم به درختان بود که ناگهان ماکان لب به سخن گشود . دیبا می خواستم کمی با تو صحبت کنم . با این که می دانم شاید از سخنانم ناراحت شوی اما عزیزم می خواهم بدانم تو چرا بی مقدمه زندگی ات را ول کردی ؟ از حرفش بهت زده شدم . چرا باید در امور خصوصی من دخالت می کرد ؟ به آرامی گفتم : قصه ی من سر دراز دارد . شاید غصه غم من روز ها زمان ببرد و بازم هم ناتمام باقی بماند . ماکان نگاهی از آینه به چهره ام انداخت و گفت : بگو ممن گوش شنیدن دارم . دلم به بزگی آن دریایی است که پیش رو داریم . بدان غم تو قطره ایست در دریای غم آلود دلم . بگو و خودت را راحت کن . دلم می خواهد مثل آن وقت ها مرا عریبه نپنداری . اگر هنوز هم لاقم پس بگو . چه بگویم . از زنی که هیچگاه احساس نکرد زن است و تکیه گاهی دارد ؟ زنی که خود را به بازوی لخت خزان پیچید و دست آخر با مه اجاق کوری بدنام شد . بله احمد سر من زن گرفت و به حریم خانه اش بی حرمتی کرد . او بار ها به من خیانت کرد . حتی با خدمتکار خانه ام هم بستر شد . باوور کن او مرا ۸ سال شکنجه داد ٬ خرد کرد و از هم پاشید . به طوری که دیگر چینی احساس من بند نخواهد خورد . زخم های تنم که بر اثر ضربات شلاق دهان باز کرده بود به قوت جوانی دوباره جوش خورد و باز پوست و گوشت گرفت اما ضربه هایی که به روحم خورد مرا در هم شکست و هرگز جبران نشد . اشک از چشمانم جاری شد مثل این که با خود حرف می زدم . وجود ماکان را از یاد برده بودم . من یک زن مطلقه هستم . نه یک بیوه ی عادی. بلکه زنی اجاق کور . کسی که هرگز طعم مادر شدن را نچشید . کسی که بوی تن بچه ای او را به سر حد جنون می کشاند و من چنین بخت برگشته ای هستم . شاید احمد حق داشت . او نباید پاسوز من می شد . اما راهش را بلد نبود . حالا چه می خواهی بدانی ماکان ؟ هشت سال زندگی کردم اما دریغ از یک نوازش گرم . من دیگر آن دیبای سابق نیستم . من زنی ۲۸ ساله هستم که عمرم به پوچی و بطالت گذشت . من فدای دست خزان شدم . گریه امانم را برید . پریا مرا در آغوش کشید : خاله گریه نکن . تو قول داده بودی به بابا بزرگ . فراموش کرده ای ؟ اشک هایم بی اختیار بر روی گونه هایم می غلطید . ماکان نفس عمیقی کشید و گفت : دیبا دیگر بس است . قلب مرا سوختی . بس است عزیزم . پریا با خشم به ماکان می نگریست . آرام در گوشم گفت : عمو تو را اذیت کرده . من اصلا دوستش ندارم . نه عزیزم . سرم درد می کند . این حرف را نزن . ساعتی بعد به متل قو رسیدیم . شهری شبیه بهشت . تا آن زمان جایی به زبایی انجا ندیده بودم . ماکان گفت : الان می برمتان یک جای دنج و خلوت که از طبعت زیبا لذت ببرید . پریا ذوق زده گفت : خاله ببین دریا چقدر بزرگ است ! بله عزیزم . به جاده ای فرعی پیچیدیم در سایه سار درختان گم شده بودیم . صدای پرنده ها ما را غرق در لذت کرد . دیبا این همه قشنگی را یکجا دیده بودی ؟ نه هرگز . حتی زمانی که به پاریس رفته بودم . چه جالب . من هم داشتم به همین مسئله فرک می کردم . این زیبایی ها مختص ایران ماست . سپس خنده ای کرد . واقعا تو یک میهن پرست واقعی هستی . گفته ات را تصدیق می کنم . * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

s
ساعت12:09---11 ارديبهشت 1391
khob boddddddddddddd

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 92
بازدید ماه : 92
بازدید کل : 8569
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس